وبلاگ

توضیح وبلاگ من

کلید واژه: "داستانک"

گروه شهید ابراهیم هادی

 کتاب جدید گروهشان را که دیدم، دیگر از آن کاغذهای ظریف و روشن خبری نبود. داشتم کتاب را زیر و رو می کردم: «همیشه همین طور است، همین که کتاب هایشان به چاپ چندم رسید همه چیز یادشان می رود، اصلا حقش است کتابشان را نخرم….» …که یک دفعه یک چیزی… بیشتر »

به قدر یک جوراب

خرید هایم را یکی یکی روی زمین میچیدم و با وسواس خاصی جنس آنها را وارسی میکردم . وقتی آزمایش کیفیت با موفقیت انجام شد ، شروع کردم به خواندن برگه های کوچکی که از آنها آویزان بود . همه را موقع خرید چک کرده بودم، ولی باز خیالم راحت نبود؛ یکی یکی با صدای… بیشتر »

پدر گفت و چایی سرد شد!

نگاهم به دست های پدر می افتد ؛ آنقدر پینه بسته اند که گرمی لیوان چای را متوجه نمیشود . مادر قندان را به پدر نزدیکتر میکند. میپرسد: امروز هم که چهره ات درهم است چه شده؟ پدر لبش سوخت استکان را گذاشت که کمی سرد شود . در جواب نگاه منتظر مادر از کارگاه گفت… بیشتر »