نگاهم به دست های پدر می افتد ؛ آنقدر پینه بسته اند که گرمی لیوان چای را متوجه نمیشود . مادر قندان را به پدر نزدیکتر میکند. میپرسد: امروز هم که چهره ات درهم است چه شده؟ پدر لبش سوخت استکان را گذاشت که کمی سرد شود . در جواب نگاه منتظر مادر از کارگاه گفت…
بیشتر »